وزن | 175 g |
---|---|
ابعاد | 18.5 × 14 × 0.9 cm |
گروه هدف | |
ویژگیهای ادبی | |
ویژگیهای چاپ | |
تعداد صفحات | 176 |
انتشارات | |
نویسنده | |
کشور منشأ | |
سال چاپ اولیه | 1394 |
شابک | 9786003530393 |
خانهای در تاریکی
۹,۰۰۰تومان
خیلی وقت پیشها کنار یه جنگل، تو یه خونۀ خیلی بزرگ، یه خونواده زندگی میکردن. یه شب یه اتفاقی میافته، یه اتفاقی که زندگی اون آدمها رو عوض میکنه. طرفهای نیمهشب، وقتی همهشون خواب بودهن، یهو صدای زنگ در خونه بلند میشه.
از پشت در صدای یه دختری رو میشنون که خواهش میکنه درو باز کنن …
دختره تعریف میکنه که پدر و مادرش چند ماه پیش مردهن … اما خانواده نمیدونن که دختره چیزهایی رو از خودش ساخته …
خواب و بیدار بودم که چیزی به شیشه خورد. چشمهایم را باز کردم. انگار داشتم خواب میدیدم. خیره شده بودم به سقفِ تاریک که دوباره همان صدا را شنیدم. بلند شدم و پریدم کنار پنجره. آهسته آن را باز کردم و سرم را بردم بیرون. افشین ایستاده بود درست وسط کوچه و سرش را گرفته بود بالا. تازه آن وقت بود که فهمیدم خوابم برده بوده. گفت: «دو ساعته دارم سنگ میزنم به شیشه.»
برگشتم و به در بستۀ اتاقم نگاه کردم و بعد سرم را تا جایی که میشد بیرون بردم. آهسته گفتم: «بقیه کجان؟»
داشت تهِ کوچه را نگاه می کرد. بعد سرش را بالا گرفت. گفت: «امید نمیآد. دانیال و بامداد سر کوچهن.»
سر کوچه را نگاه کردم .کسی آن جا نبود، اما صدایشان را میشنیدم. گفتم: «سهسوته میآم.»
پنجره را که میبستم، شنیدم گفت: «بجنب، بابا!»
رفتم سرِ کمد. مایواَم را همان سرِ شب پوشیده بودم. شلوارم را عوض کردم و رفتم طرف در. بعید میدانستم پدرم تا آن موقع بیدار مانده باشد. با دست چپم در را محکم فشار دادم و آهسته دستگیره را چرخاندم. امیدوار بودم صدای تلق همیشگیاش در نیاید، اما وقتی تا آخر رسید، صدای کوفتیاش بلند شد. زیر لب گفتم: «تف!»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.